داستان‌های کوتاه خانوادگی و اجتماعی با پایان‌بندی غیرمنتظره و چاشنی طنز و حتی اندکی هیجان هنر آذردخت بهرامی در «رقص سالسای جاستین تیمبرلیک بر سر مزار صدام کافر» است که نشر چشمه منتشر کرده.



اسدالله امرایی در روزنامه اعتماد نوشت: پنج داستان این کتاب در موقعیت‌های زمانی و مکانی بسیار متفاوتی رقم خورده‌اند، به قلم چیره‌دست آذردخت بهرامی و بر اساس مناسبات اجتماعی و خاطرات مشترک جمعی، چنان دلنشین و موشکافانه نوشته شده‌اند که بی‌اغراق هر سطر از آن همذات‌پنداری خواننده را برمی‌انگیزد.

هر کدام از داستان‌ها راوی و موضوع جداگانه‌ای دارد. در صفحات ابتدایی اولین داستان، خود را میان بازی در یک جمع دوستانه می‌یابید. داستانی که در اوج سادگی و ظرافت مفاهیم زیادی در بردارد. در دومین داستان پیامک‌های یک گوشی ماجرای زندگی زوجی را روایت می‌کند؛ پیامک‌‌های اینباکس یک گوشی قدیمی که فقط پیام‌های دریافتی را در بر دارد و خواننده باید جواب‌های ارسال شده را خود در ذهنش حلاجی کند. داستان سوم اندر احوالات همسایه‌ای است که اتفاقات ناخوشایند همسایه دیگرش را گزارش می‌کند و همین گزارش‌ها روحیه راوی را به شما می‌نمایاند. خانم کم‌سواد داستان چهارم در خلال گفت‌وگوهایی خواندنی و عامیانه با دکتر محله، راز بانمکی را فاش می‌کند و در داستان پنجم، مکالمه مشکوک یک صاحبخانه با برقکار ساختمان و متخصص دوربین‌های امنیتی را شاهد هستیم.

خنده‌ام گرفت. کاش روبه‌روی هم بودیم، پشت یک میز فسقلی، توی یک کافی‌شاپ. روی میزمان هم یک شمع روشن و یک گلدان کوچک بونسای بود. پرسید: «چرا می‌خندید؟… آدم مهربونی نیستید؟… اشتباه می‌کنم؟» بین هر جمله‌اش سه ‌تا نقطه و سه ‌تا ویرگول و سه ‌تا هم نقطه‌ویرگول داشت. با خنده گفتم: «دوستان و همکارام من رو مهربان صدا می‌کنن. حتی غریبه‌ها هم تو اتوبوس و مترو و کوچه‌خیابون مهربان صدام می‌کنن.» با تأنی گفت: «اون وقت چرا؟… همین‌جوری که نیست؟… حتما یه دلیلی داره.» باز سه نقطه و سه ویرگول و سه نقطه‌ویرگول. «خب البته بعد از اینکه می‌بینن به کسی کمک می‌کنم این رو بهم می‌گن.» با خنده گفت: «که این‌طور. پس درست حدس زدم.» خندیدم: «بله و برام جالبه کسی که من رو ندیده بهم این‌طوری می‌گه.» با تأنی گفت: «خب خانوم، این کاملا مشهوده. احتیاج به هوش هم نداره. شما مهربانید که زنگ زدین تا گزارش یه کودک‌آزاری رو بدین.» دلخور گفتم: «هنوز نمی‌خواین بدونین چی دیدم؟» چیزی نگفت. بعد پرسید: «خب چرا فکر می‌کنین من نمی‌خوام بدونم؟» دلخور گفتم: «یعنی بگم؟» با مکث گفت: «بفرمایید، منتها شمرده بگین لطفا تا من بتونم بنویسم.» نفسی کشیدم و شمرده گفتم: «آقایی در همسایگی ماست…» که پرسید: «ببخشید، این آقا چند سالشونه؟» شاکی گفتم: نمی‌دانم. نمی‌شد به کسی که صدایش اینقدر طنین و اِکو دارد بدوبیراه گفت. شمرده گفت: «منظورم اینه که میانسالند یا جوون یا پیر؟» گفتم: «پیر که نیست، چون بچه‌ش هشت، نُه سالشه.» شاکی بودم، اما زیرپوستی. شمرده گفت: «آمارها می‌گن غیرممکن نیست که مرد یا زنی پیر بچه‌دار بشه.» گفتم: «البته استثناست.» شمرده گفت: «شاید. شاید شما درست بگین.»




برچسب ها :

حمیدرضا ریحانی

دیدگاهتان را بنویسید