نقد و بررسی فیلم «پس از شکار»

فرارو- درام دانشگاهی لوکا گوادانینو با عنوان «پس از شکار» در تلاش برای بحثبرانگیز بودن، در دام تصنع و سردرگمی میافتد؛ اثری پر از نمادها و ارجاعات روشنفکرانه که نه تنها معنای روشنی نمیسازد، بلکه از زیر بار ایدههای اخلاقی و فلسفی خود نیز شانه خالی میکند.
به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز، درام دانشگاهی لوکا گوادانینو، کارگردان فیلمهای بحثبرانگیزی چون Call Me by Your Name، این بار در تلاش برای ایجاد جنجال شکست میخورد. «پس از شکار» فیلمی است که میخواهد هوشمند و چالشبرانگیز باشد، اما در نهایت در میان نشانهها و اشارههای روشنفکرانهاش گم میشود.
از همان دقایق آغازین، همهچیز در این اثر بهطرزی وسواسگونه تنظیم شده است؛ گویی گوادانینو میترسد مخاطب نکتهای حیاتی را از دست بدهد. در صحنههای تکرارشونده، فِردریک (مایکل استالبارگ) را میبینیم که شبها در سکوت دو کپسول قهوهایرنگ، نوعی مکمل گیاهی، را روی میز کنار تخت همسرش، آلما (جولیا رابرتز)، میگذارد، او را میبوسد و آرام از اتاق خارج میشود. بارها نیز دوربین کتابی را که بر همان میز قرار دارد نشان میدهد: بودنبروکها اثر توماس مان.
گوادانینو مدام به دستان آلما و شاگرد دکتریاش، مگی (آیو ادبیری)، بازمیگردد؛ هر دو با ناخنهای کوتاه و لاک سیاه، که ظاهراً معنایی نمادین دارند. ارجاعات آشکار به فیلمهای وودی آلن، صدای تیکتاک ساعتها در پسزمینه و انتخاب لباسهای سفید با کت مشکی برای آلما، همگی نشان از طراحی حسابشدهای دارند. حتی نامها نیز معنادارند: فِردریک و آلما یادآور کاراکترهای برگمان هستند و دوست و همکار نزدیک آلما، هنک گیبسون (اندرو گارفیلد)، با نامی شبیه به «هنریک ایبسن»، خود اشارهای دیگر است.
از آنجا که آلما و هنک هر دو استادان فلسفه در مسیر اخذ کرسی دائم دانشگاه ییل هستند، فیلم مملو از نامبردنهای فیلسوفانه است: از فوکو و آدورنو تا فروید و هگل. مگی رسالهاش را درباره «بازگشت اخلاق فضیلت» مینویسد و هنک گمان دارد که او بخشی از نوشتههایش را از هومو ساکر جورجیو آگامبن دزدیده است. در نخستین میهمانی فیلم، این جمع روشنفکر مشغول بحث درباره «اخلاق جمعی» و «هدفگرایی در نظام دانشگاهی» هستند.
اما همه این نشانهها در کنار هم آشفته و بیهدفاند. از ابتدا تا پایان، پس از شکار مخاطبش را در دریایی از نشانههای بیریشه رها میکند؛ مفاهیم «دانشگاهی»، «اخلاق بورژوایی» و «وجدان جمعی» را پشت سر هم میآورد، اما هیچ بنیانی برای پیوند آنها نمیسازد.
ممکن است برخی بگویند این همان هدف فیلم است: انتقاد از سیاستورزی سطحی و شعارگونهای که از واقعیت جدا شده است. همانطور که هنک در جایی میگوید، ما در «عصر فرهنگی کمعمق» زندگی میکنیم. محیط دانشگاهی فیلم دقیقاً چنین جهانی را ترسیم میکند: فضایی متکلف و تهی از روح.
اما ماجرا از جایی شکل جدیتری میگیرد که مگی به آلما میگوید هنک به او تعرض کرده است. هنک قاطعانه انکار میکند و میگوید تنها درباره سرقت علمی با او صحبت کرده و این اتهام واکنش تلافیجویانه مگی است. حالا آلما در میانه بحران اخلاقی قرار میگیرد؛ مگی سیاهپوست و والدینش از حامیان مالی دانشگاهاند، در حالی که هنک خودساخته و از طبقه متوسط است. نژاد، طبقه و جنسیت در هم گره میخورند و پرسش اصلی این است: آلما باید جانب کدام را بگیرد؟
فیلم در قالبی آشنا برای ژانر «درام دانشگاهی» پیش میرود؛ فضایی که پیشتر در آثاری چون The Chair یا Dear White People نیز دیدهایم. این روایتها معمولاً با فانتزی اتاقهای چوبی و روابط قدرت میان استاد و دانشجو همراهاند و موفقیت در آنها به مهارت در بازی اجتماعی و سیاسی بستگی دارد.
آلما و فِردریک ظاهراً در این بازی استادند. آنها در آپارتمانی بزرگ و باشکوه زندگی میکنند که شبیه خانهای خیالی برای استادان ییل است. فیلم از همان ابتدا تأکید میکند که ما در «ییل» هستیم، اما رخداد اصلی فیلم، برخلاف شعار آغازینش، چیزی برای افتخار ندارد. آلما و هنک هردو محبوب دانشجویاناند و میانشان جاذبهای پنهان جریان دارد. فِردریک، رواندرمانگر صبور و خانهداری فداکار، از همه چیز باخبر است و بهخوبی میداند که هم هنک و هم مگی شیفته آلما هستند.
با این حال، بینشی که شخصیت فِردریک از انسانها دارد، در تضاد کامل با سردرگمی فیلم است. پس از شکار آنقدر از منطق واقعیت فاصله دارد که احتمالاً هر بیننده دانشگاهی پس از تماشای آن، حسابی گیج میشود. چگونه ممکن است یک استاد ییل و همسرش که رواندرمانگری معمولی است، توان پرداخت چنین خانهای را داشته باشند؟ چرا در این دانشگاه ظاهراً ادارهای برای بررسی آزارهای جنسی وجود ندارد؟
فیلم اصرار دارد آلما را بهعنوان استاد و پژوهشگری برجسته معرفی کند، اما شاهدی بر این ادعا نمیبینیم. از کجا چنین شغلی را پس از سالها دوری از دانشگاه به دست آورده؟ و چرا از کارش فاصله گرفته بود؟ این پرسشها بیپاسخ میمانند. برای اهل فلسفه نیز خطاهای علمی فراوانی به چشم میخورد، از جمله دانش سطحی مگی در زبان آلمانی در حالیکه در مرحله نگارش رساله دکتری است.
ناامیدی از فیلم وقتی بیشتر میشود که به تیم سازنده آن فکر میکنیم. گوادانینو کارگردانی پرکار و جسور است که حتی در آثار ناکامش هم اندیشهبرانگیز میماند. جولیا رابرتز در نقش آلما بهترین وجه خود را نشان میدهد: زنی مرموز و حساس که بهتدریج تندخو و تلخمزاج میشود، اما همین نقصها او را انسانیتر میکنند. اندرو گارفیلد نیز استاد مغرور و جذابی را بازی میکند که بهخوبی از جایگاهش میان دانشجویان آگاه است.
با این وجود، فیلم در مجموع ناامیدکننده است. شعار تبلیغاتیاش میگوید «قرار نیست همهچیز برایتان راحت باشد»، اما ناراحتی این اثر از نوعی نیست که ذهن را برانگیزد. بهنظر میرسد فیلم بیش از حد میکوشد درباره مسائلی چون «فرهنگ لغو» و «شکاف نسلی در فمینیسم» موضعی جنجالی بگیرد، بیآنکه حرف تازهای بزند. احساس غالب این است که نسخه اولیه و قویتری از فیلمنامه وجود داشته و بخشهای سیاسی بعدتر به آن افزوده شدهاند تا مدرنتر جلوه کند.
بااینحال، زیر سطح پرزرقوبرق فیلم، ایدهای جذاب پنهان است. از میان پنج شخصیت اصلی، سه نفر فیلسوف و دو نفر رواندرمانگرند. فیلسوفها درگیر اخلاق نظریاند، اما نتیجهای عینی از آن نمیگیرند؛ در مقابل، رواندرمانگرها کسانی هستند که با روایت زندگی دیگران سروکار دارند و در اینجا صدای وجدان اخلاقی داستاناند.
در یکی از معدود لحظات درخشان فیلم، آلما در کلاس درس از کوره در میرود و دانشجویی به نقل از هانا آرنت در میان گذشته و آینده میگوید: اولیس تنها وقتی خود را میشناسد که داستان زندگیاش برایش بازگو میشود. شاید همین جمله کلید درک فیلم باشد. گوادانینو بارها شخصیتها را در نمایی روبهرو نشان میدهد، در حالیکه مستقیم در چشم یکدیگر مینگرند. نقطه اوج زمانی است که فِردریک واقعاً آلما را میبیند و او احساس دیده شدن میکند.
اما آلما از این مواجهه میگریزد. او توان نگاه کردن به حقیقت را ندارد؛ درست مانند خود فیلم. در پایان، پس از شکار در آستانه گفتن چیزی واقعی قرار میگیرد، اما از آن میهراسد. نتیجه اثری است پر از نشانه، بدون معنا؛ ناراحتکننده، اما نه به دلایلی پر اهمیت.