ترند های روز

تمام شعرهای من برای سیمین است – فارسیرو

مؤدب بود و متواضعانه خود را لایق آن می دانست و از من خواست که شعر «مادر در سوگ» را برایش بخوانم. من هم آن شعر را نیمه بلند خواندم. او به وضوح ناراحت بود و من را بسیار تشویق کرد. بعد از مدتی پسر بزرگش زنگ زد و گفت: مامان برایت یادداشتی نوشته، خوشحال می شویم اگر همین الان به خانه ما بیایی. چون نمیدونی بعدا اوضاعش چطور میشه… با یه جعبه شکلات رفتم آپارتمانش. انتظار نداشتم با آن همه ضعف و بیماری فرصت سلام و احوالپرسی را داشته باشم. اما با اینکه به سختی صحبت می کرد، نکات فنی و دقیقی را در مورد غزل من بیان کرد. یادداشتی هم به من داد که با تلاش زیاد به وضوح نوشته شده بود. شاید می دانست بعداً آن خاطره چقدر برایم عزیز خواهد بود. روزهای دیگرم با سیمین آمیخته بود. هر از چند گاهی با او تماس می گرفتم و حالش را می پرسیدم. واکنش او به شعرهایی که به او می گفتم معصومانه و جذاب بود. با خنده ای شیرین اظهار فروتنی کرد. یک بار این شعر را برایش خواندم:
ای کاش می توانستم در غم دیروز همنشین تو باشم/همراه گفتگو و درد و آیین تو باشم/کلمه ای از بیت، بیتی از غزلیات/کلامی بین لب های شیرینت/تو طبیب منی اما تو پرستاری/بی پلک زدن آسایشت را می جویم/آب شیرین در تب شدیدت خوابی سبک خواهم بود/که بد گفت و ظلم کرد/آتش نفرین تو در دامنش خواهم بود/یا مثل چراغی که غرق شدنت را تماشا می کند/ شب تا صبح در کنارت خواهم بود/ کی جرات دارد؟ می شود گفت: تو در سیمین من باش، اما کاش می توانستم افشین تو باشم!
خندید و با حالتی مادرانه گفت: تو هستی عزیزم! و باز شعری به او گفتم مثل بچه های خوشگذرانی. یکی از آن شعرها حاصل یک مکالمه تلفنی بود. نمی توانست حرف بزند و حرف های مبهمی زد. داشتم گریه می کردم. نشستم و این شعر را نوشتم:
تنت نمی لرزد که استوانه شعر / عمود محکم این خیمه نشانه شعر / بلند بلندت را خمیده و لرزان نبینم / که شکوه شعر جان جاویدان شعر / هزار جان فدای یک سر مو / که کلاه گیس شعر بر شانه شعر عقیم نباشد/
تو مادرانه ترین مظهر زن شاعری/ غصه نخور دو روز تنت می لرزد/ که در آستانه برخورد عشقی است/ غزل من! دوباره غزلی بنویسم/برخاست و بنشین، تو ستون خانه شعری/ با آه خودت که جگرم را می سوزاند با اینکه همه چیز تمام شده است/ شر شیدایی تو به آتش و زبان شاعرانه/ دوباره سرپا بایست سرو در کنار جوانی / اگر صد بهار تو بگذرد پیله ای شاعری / ماندن و بهانه خواندن / که به نوبه خود بهانه ای است برای هزاران شعر
اما حال سیمین روز به روز بدتر می شد. یک بار با او تماس گرفتم، او از مشکلات بیمارستان، ونتیلاتور، نوار، IV و سوزن شکایت کرد. احساس درد کردم و این چارپاره را نوشتم:
چابک تر از همیشه برخیز / چون آتشی که از دل خاکستر می آید / پیری به قد تو نمی رسد / از رختخواب برخیز هنرمند من / تو هنوز خوبی / هزار شعبده بازی در مشت داری / نگاه کن که چگونه چرخ قلم می چرخد ​​/ منتظر لمس انگشتت / پربارتر از قبل از باز کردن / کندو در دفترت عسل دارد / صبح است، عاشقانه برخیز / صبحانه با تو طعم غزل دارد / باز کن کتاب با حیله/ قلقلکش کن با شعر نو/چسب و سرم را در هم می بندد/ این پاراگراف پای غزل قدم بزن/ جای این همه زخم باید زخم سرو داشته باشی/ پیچکت را از قدت رها کن/ بنشین کنار پنجره ای با شادی / تا دنیا از دیدن تو بایستد …
اما افسوس که وقت پرواز بود. آخرین شعرم برای سیمین دعای غزلی بود که بعد از دیدن اشک های همسر مهربان و وفادارش وطنچی عزیز که در بیمارستان عاجزانه التماس دعا می کرد نوشتم:
خدایا شفای غزل عطا کن/سالار غزل را شفا بده/در این کشتی طوفانی خدایا/مراقب باش ناخدای غزل/یک بار دیگر خودت را به قهر او نبند/مگر صدای غزل را نشنود در این شام از غریبه ها پناه نبر / تو شمع و چراغ خانه غزلی / خدایا غزل را دوباره به درد نکش / بی مادری / با شعرش شروع کرد این شور شیرین / بی پایان غزل با تلخی…

اوت 1403

5757

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا