نقد و بررسی فیلم «هَمنِت»
فرارو- اقتباس سینمایی «هملت» به کارگردانی کلویی ژائو، داستانی انسانی از عشق، فقدان و آفرینش هنری را روایت میکند؛ روایتی که با بازیهای درخشان و فضاسازی عمیق، بار دیگر توجه مخاطبان را به رابطه میان زندگی واقعی و الهام هنری جلب کرده است.
به گزارش فرارو به نقل از نیویورک تایمز، انتشار رمان «همنت: رمانی از طاعون» نوشته مگی اوفارل دقیقاً در ۳۱ مارس ۲۰۲۰، یعنی در روزهایی که جهان در شوک آغاز همهگیری کرونا قرار داشت، نوعی همزمانی عجیب و شاید طنز تلخ تاریخ بود؛ رخدادی که خارج از هر برنامهریزی قبلی اتفاق افتاد و به اثر ادبی او رنگی تازه بخشید. این رمان با تکیه بر معدود اطلاعات تاریخی موجود، داستانی تخیلی اما ریشهدار را روایت میکند: پسربچه یازدهسالهای به نام «هملت شکسپیر» در سال ۱۵۹۶ درگذشت؛ و با توجه به شرایط آن سالها، احتمالاً مرگ او ناشی از شیوع طاعون خیارکی، همان بیماریای که بعدها «مرگ سیاه» نام گرفت، بوده است.
تنها چند سال بعد، پدر او برجستهترین اثرش را نوشت؛ نمایشی درباره اندوه و فروپاشی روحی. در آن عصر، نامهای «هملت» و «همنت» بهصورت جایگزین یکدیگر استفاده میشدند و این همسانی اسمی، همراه با رمزآلود بودن سوگ شکسپیر و پرهیز او از اشاره مستقیم به طاعون در آثارش، پرسشهایی را برمیانگیزد: آیا اینها فقط اتفاقاند یا نشانی از تأثیر عمیق واقعیت بر تخیل ادبی شکسپیر؟
فیلم «همنت» اقتباسی است از این رمان؛ اقتباسی که روایتی انسانی از خانواده شکسپیر و رنج آنان ارائه میدهد. محور داستان زندگی اگنس شکسپیر و فرزندان اوست و همچنین چگونگی تبدیل سوگ پدر به هنری بزرگ، و اینکه این روند چه معنایی برای رابطه او و همسرش داشته است. در پسزمینه اما انگلستانی بیمار، گرفتار فاصلهگذاریها، مرگهای پیدرپی و پزشکانی با ماسکهای مخصوص طاعون قرار دارد؛ جهانی که مرز میان واقعیت و کابوس در آن باریک است.
اکنون، پس از پنج سال و جهانی که زیرورو شده، این رمان در قالب فیلمی سینمایی بازمتولد شده است. اوفارل فیلمنامه را بههمراه کارگردان فیلم، کلویی ژائو، نوشته؛ فیلمسازی که پیشتر با آثاری چون «سوارکار» و «سرزمین آوارهها» ثابت کرده چگونه میتواند زیبایی و اندوه را در لحظههایی آرام و شاعرانه بهتصویر بکشد. «همنت» نیز همان زبان بصری را در خود دارد؛ ژائو از نسیمی که میان شاخهها میپیچد تا شیئی ساده روی یک میز، معنایی احساسی میسازد.
اما این فیلم تنها شاعرانه نیست بلکه سوزناک، پرشور و آکنده از احساس است. چنین حجم عاطفی معمولاً خطر لغزش به ورطه احساساتگرایی را بههمراه دارد و در چند صحنه ژائو نتوانسته یا نخواسته این شدت را مهار کند. با این حال، فیلم در بیشتر لحظاتش تأثیری عمیق میگذارد و بخش بزرگی از این موفقیت بر دوش بازیگران است؛ بهویژه جسی باکلی که نقش اگنس را با قدرتی شگفتانگیز به تصویر میکشد. نخستینبار که او را میبینیم، زیر درختی در دل جنگل دراز کشیده، همچون موجودی اسطورهای یا روح جنگل، با لباسی قرمز که در میان سبزی طبیعت چشم را میگیرد.
هر بار که اگنس وارد جنگل میشود، ژائو نسبت میان انسان و طبیعت را طوری بازمیچیند که گویی او وارد دنیایی افسانهای شده است. اگنس از نسل زنانی است که فراتر از جهان مرئی را میبینند؛ زنانی که بیشتر به دنیای باستانی و آیینی تعلق دارند تا جهان مسیحیِ مدرنی که در دهکده شکل گرفته است. او با ویل (پل مسکال) آشنا میشود؛ جوانی که لاتین تدریس میکند و شبها با شمع به نوشتن مشغول است. میان آن دو پیوندی پرکشش شکل میگیرد که خیلی زود به تشکیل خانواده میانجامد.
از اینجا به بعد، روایت از عشق و شادی آغاز میشود، اما به سرعت به اندوهی تیز و سپس به بهت و سکوت بلندمدتی میرسد که پس از مرگ در دل خانواده مینشیند؛ مرحلهای که جهان دیگر قابلدرک یا قابلاصلاح بهنظر نمیرسد. اگنس محور این تحول احساسی است و ویل، که اغلب در لندن بهسر میبرد، بخش عمده این سوگ را از دور تجربه میکند. سرنوشت این داستان از همان ابتدا به همنت پیوند خورده، اما فیلم هوشمندانه از کلیشههای معمول پرهیز میکند؛ از اینکه زندگی واقعی را با اشارات کمیکگونه به اثر ادبی مشهور پر کند یا به نمایش بگذارد که چگونه یک تجربه شخصی مستقیماً به یک شاهکار هنری تبدیل شده است.
«همنت» درباره پدری است که از دنیا رفته، نه پسری که از دست رفته؛ و این یکی از دلایلی است که نشان میدهد اثر هنری همیشه بازتابی مستقیم و خطی از واقعیت نیست. هنرمندان بیشتر شبیه موشهای صحراییاند که رشتهای از این سو و تکهای فلز از آنسو برمیدارند و بعدها از آن چیزی کاملاً تازه میسازند؛ روشی برای فهم جهان از خلال زمان و تجربه. فیلم «همنت» این فرآیند را به زیبایی نشان میدهد. آموزشهای گیاهی اگنس که از مادرش آموخته و به فرزندانش منتقل کرده بعدها در قالب سخنان اوفلیا ظاهر میشود؛ نمونهای ظریف از اینکه چگونه زندگی روزمره در نهایت در هنر رسوب میکند.
بازی جسی باکلی در فیلم، خیرهکننده و پرقدرت است. صدای گرم و عمیق او، که در سراسر فیلم جاری است، هنگام فروپاشیاش در اوج اندوه، به سکوتی فریادگونه تبدیل میشود و تماشاگر را درجا میخکوب میکند. پل مسکال نیز با وجود قرار گرفتن در سایه نقش محوری باکلی، در لحظاتی که دیالوگهای شکسپیر را با احساسی عریان بیان میکند، ضربهای احساسی بر تماشاگر وارد میسازد.
با وجود این نقاط قوت، فیلم گاهی بیش از حد احساساتی میشود. بارزترین نمونه، استفاده از قطعه موسیقایی «ذات روز» اثر مکس ریشتر در مهمترین صحنه احساسی فیلم است. با اینکه این موسیقی از زیباترین آثار ریشتر است، استفاده مکرر از آن در فیلمهای مختلف باعث میشود اثرگذاری آن در اینجا کاهش یابد.
نکته قابلتوجه در این اقتباس، حذف تقریباً کامل زمینه تاریخی طاعون است؛ جز در مواردی که بیماری مستقیماً به همنتِ نوجوان مربوط میشود. شاید افزودن این عنصر تاریخی، تمرکز فیلم را در مدتزمان محدودش از بین میبرد. از سوی دیگر، جهان امروز نیز مانند دوران شکسپیر میلی به روبهرو شدن با همهگیری ندارد. در جامعه امروز نیز ردی از اندوههای حلنشده و سکوتهای طولانی دیده میشود؛ اندوههایی که افراد ترجیح میدهند بهطور مستقیم دربارهشان سخن نگویند. شاید مانند شکسپیر، ما نیز برای فهم اندوه، نیاز به مسیرهای غیرمستقیم داریم؛ و شاید آثاری چون «همنت» بتوانند راه عبور از تاریکی را به ما نشان دهند.