«در آخر شب»؛ داستان ماهی و تنگه ای که ارزش شکستن را داشت / بازیابی ارزش های زندگی پس از راه قهرمانانه از دل تاریکی
حسین قره: احتمالاً داستان را دیدهاید، اگر ندیدهاید، من قصد ندارم جزئیات آن را فاش کنم مگر اینکه لازم باشد، این یک مقاله پراکنده درباره ویژگیهای مختلفی است که در پایان شب بود و میتوان درباره آن بحث کرد. قبل از اینکه دو سریال چند خطی وسط دو سریال بنویسم و از آنجایی که بارها پایانش ناامیدکننده بود، آخر شب ماندم تا آخرین برنامه را برای نوشتن در مورد آن بیاورم تا اشتباه نکنم. .
خانواده ای نسبتاً شاد و دوست داشتنی – زگیل و همه – در شبی که مرد خانواده ناپدید می شود، خطوط گسلش باز می شود و زلزله پشت زلزله و پس لرزه پس لرزه، این خانواده را به شهری ویران تبدیل می کند که تلاش برای بازگشت به خانه اولی است. غیرممکن به نظر می رسد یک رشته نازک، شاید خطوط ارتباطی که شخصیت ها را دوباره به هم متصل می کند. هر چند در این میان کودک بهانه ای برای تهدیدها و فرصت ها و عشق های زاییده نفرت است. زیرا بسیاری از افراد حاضر نیستند حتی اگر بچه دار شوند به دوران گذشته برگردند.
اما سرفصل های داستان کجاست، اولین مشکل در ساخت داستان کجاست؟
اتوبوسی با مقصد نامعلوم
بهنام، شخصیت مردی هنرمند و استاد دانشگاه، سرگردان از پروژه های شهرداری، به اشتباه سوار اتوبوسی می شود که شهری نیست و مخصوص کارمندان یک منطقه نظامی و امنیتی است. این گره موتور اصلی داستان برای رسیدن به آن آشوب را تشکیل می دهد. گره تقریباً بی جان است و حفره های نمودار زیادی دارد. یکی از ایرادات جزئی این گره این است که نیروهای امنیتی واقعاً با اتوبوس های شهری تردد نمی کنند، شناسایی افراد خاص شرایط خاص خود را دارد و اگر فردی هر روز سوار این اتوبوس ها می شد و نیروهای امنیتی هر روز این خطا را جبران می کردند. فاجعه خواهد بود و قطعاً قبل از بحران، نیروهای امنیتی تمام تلاش خود را میکنند و اشتباهات را به حداقل میرسانند، حتی اگر ایران درگیر آن باشد. یعنی پیشبینی میکنند که حداقل اتوبوسهایشان در ایستگاههای اتوبوس شهری توقف نکنند تا مردم اشتباهاً سوار نشوند و… دلایل دیگری را میتوان برای این گره که اجازه نمیدهد داستان جانبی واقعیت درباره زمین و موجود. از سوی دیگر، از آنجایی که نویسنده نمیخواست گرهی مانند مردی که به همسرش خیانت میکند، باقی بگذارد، زیرا کل ساختار اثر او را تغییر میداد، تصمیم گرفت روایت را با این گره با تمام اشتباهاتش ادامه دهد. ، احتمال تصادف یا برخورد فیزیکی یا هر چیز دیگری. متهم کردن ماهروخ سخت بود و اوضاع به تنش عمیقی نرسید.
حالا با همه این حرف ها، در همه درام ها استثنا وجود دارد، یعنی کارهای بزرگ هنری نیز اجازه می دهند شانس به وجود بیاید و ظهور کند، به قول فرانسوی ها، تصادف بخشی از درام است، اگر حادثه در پایان هملت رخ دهد. تراژدی شراب و شمشیر او مسموم را تحویل نمی گرفت، آن فاجعه رخ نمی داد. درست است که هر زمان که بقیه نمایشنامه جلو می رود، تصادف نقش محوری در درام را بازی می کند و نکته ای که در مورد آخر شب وجود دارد این است که بقیه نمایش بر اساس این تصادف تقریباً عجیب جلو می رود.
تقصیر تو هستی عزیزم که من نابود شدم.
جدایی عشق و شکل گیری نفرت به جای آن و در عین حال عاشق بودن، داستانی جاودانه و جاودانه است، اغراق نکردن نویسندگان و کارگردان در پایان شب در شخصیت ها به این اثر اهمیت می دهد. . . همه سینمادوستان نوشته پرطنین حمید هامون را در کاغذ باطله پایان نامه اش به یاد دارند: «انسان خود را از آنچه خیلی دوست دارد، از آنچه در اوج میلش نمی خواهد جدا می کند؛ در اوج میل، نمی خواهد. ..”
یک بار دیگر از جایی دیگر و بر اساس چالش های فیلمنامه در پایان شب ورق بزنیم. مردی که شب وحشتناکی را در بازداشت ناعادلانه گذرانده بود به خانه برمیگردد و تمام دردش این است که خانهای در یکی از شهرهای اقماری به پیشنهاد همسرش برای او این بلا را به همراه داشت و در واقع علاوه بر آن بحرانهایی که لو داشت. قبل گره خورده بلافاصله باز می شود. برخی از روانشناسان خانواده معتقدند که زندگی مشترک 5 تا 7 سال جهنم دارد، یعنی اگر دو نفر بعد از آرام شدن هورمون های شور، با همه اختلافات و دعواها و گلایه ها و… زیر یک سقف بمانند، احتمالا. حتی در دوران یائسگی زنان، که یک تجربه بیولوژیکی متفاوت است، آنها با هم خواهند ماند، تاکید می کنم، آنها می گویند احتمالا. به همین دلیل است که طلاق در خانواده های جوان معمولا کمتر از هفت سال است. یا در دو سال اول تمام آن عشق ها و زمزمه ها تمام می شود (البته منظورمان خانواده های هسته ای مدرن است وگرنه در خانواده های گسترده سنتی عشق بعد از ازدواج شکل می گیرد یا نمی شود و افراد یکدیگر را تحمل می کنند و دوست داشتن و بودن. دوست داشتنی تعریف خاص خودش را دارد.) به آخر شب برگردیم. این داستان است. بعد از ده سال با اینکه «آرد می کارند و الک را آویزان می کنند» به قول قدیمی ها گره را باز می کنند. گره های کور گذشته مشاجره و دعوا بخشی از زندگی مشترک همراه با عشق و … اما چرا در این داستان به جای طلاق تنگاتنگ با او نقاشی می کشد؟ چرا این طلاق عاشقانه رخ می دهد، چرا ماهی گل های خود را می خواهد؟ ماهی همان کسی است که پیشنهاد جدایی را جدی می دهد و دنبالش می شود و بهنام با آن هیاهوها و فیک های ساختگی سر و صدا می کند و دنبال پایان ماجرا می گردد. اینجا نقطه کلیدی و ناخودآگاه ماهرخ زرباف است که همه این احساسات را شکل می دهد، زنی ناتمام که روزمرگی و کیک تولد شوهرش را تمام می کند، با پسری که اصرار دارد اختلالات روانی دارد، ماهی در این گیر افتاده است. باریک، حتی منطق زندگی. منطق روانشناسی تعهد را تأیید و بر آن تأکید می کند. اما این ماهی کوچولو می خواهد تنگه را بشکند، می خواهد در رویاها و زندگی اش به دریاها و جاهای دور برود، واقعیت این است که تمام این زندگی، حتی شب هایی که در کنار همسرش می خوابد یا بیدار است، به رخ می کشد. و به یاد می آورد. او که کودک است ناخواسته به جان آنها افتاد، شاید دروغ و زورگویی به آنها تحمیل کرد. شور زندگی، شوق نابود کردن و یافتن خود و… اما ماهی چقدر ساده است وقتی از پدرش سیلی می خورد و می فهمد جامعه ای که در آن زندگی می کند دریا نیست، حتی زندگی در ابعاد بزرگتر. باریکی است حداقل می توان گفت افرادی با همان نقشه های قدیمی. مردم با همان ایدهها میآیند، مثل نخها و عشقهایی که در خاطرات له شدهاند و اینها… حتی اگر روشنفکران و نقاشان برجسته باشند.
شخصیت های نجیب با اشتباه.
نکته دیگری که باید بررسی شود این است که نویسندگان (آیدا پهننده و ارسلان امیری) به همه شخصیتها اجازه میدهند که به یک اندازه ظاهر شوند و خودشان را بیان کنند، به کسی حق مطلق نمیدهند و جانبداری نمیکنند، همه ممکن است اشتباه کنند، داستان ندارد. یک آدم بد، همه آدم ها می توانند با همه اشتباهات یکدیگر را درک کنند، حتی اگر اشتباهاتشان به اندازه اشتباه بهنام جدی باشد و از روی ناآگاهی و حتی ضعف مرتکب شوند و بدتر از آن، بهنام که با مجردش وارد رابطه می شود. زن همسایه بعد از طلاق. نویسنده و کارگردان از یک سو نه مردان و نه زنان را متهم نمی کنند، البته این شخصیت ها که اهل فرهنگ و هنر هستند و از سوی دیگر می فهمند. این نکته مهمی است که می توان شوهر سابق زن همسایه را فهمید، حتی زن همسایه و… – به سکانس های مختلف اشاره نمی کنم – این اشاره به یک جامعه قطبی شده است که نتوانسته است یکدیگر را درک کنند دیگری، برای من فقط جمعی از دوستان و آشنایان است و تأیید کنندگان من مهم هستند، دیگری اگر مخالف من نباشد، تکذیب می شود. جامعه ای که مردم آن برای کوچکترین اتفاقات جایی برای بخشش باقی نمی گذارند. در این اثر نویسندگان اجازه تلاقی شخصیت ها را می دهند و… آیدا پهننده به عنوان کارگردان این قاعده را در فیلم رعایت می کند.
کارگردانی و ایده های بصری به جای دیالوگ.
این کار مایه برکت بود و مینی سریال نه قسمتی بود و از شلنگ آب استفاده نکرد و با 15 قسمت و 20 قسمت به خورد مخاطب داد. او داستان را تا حد تنش دراماتیک کشاند و کشش نداد. نکته دیگر اینکه آیدا پهننده در کارگردانی به قاب ها اهمیت می داد. یادش بمونه اون شبی که بهنام به دنبال ابراز عشق و ادامه زندگی و همزمان با خاموش شدن ماهی لامپ یا صفحه نمایش بود، تداعی این شعر فروغ فرخزاد که “چراغ های رابطه تاریکه” و ماهی در واقع منتظر بود تا خورشید بیرون بیاید. پناهنده چندین قاب به قدری واضح داشت که می توان به آنها اشاره کرد، از جمله زمانی که رضا دوست، نقاش، برای دیدن ماهی می آید، با وجود اینکه چیزی که می خواهد مرور کند طرح ماهی است و به طور اتفاقی مهره ها را می گیرد تا ببیند چه چیزی. در خارج از غار اتفاق می افتد. اما وقتی با رضا صحبت میکند، از بین تمام فضاهای موجود که کارگردان میتوانست انتخاب کند، آنها را به سمت باغ سمت فرهنگسرا (احتمالاً باغ نیاوران) میکشاند. چه چیزی ارزش این سکانس و تصویر را دارد؟ درست است که ماهرخ میخواهد چیز جدیدی را تجربه کند یا خاطرهای قدیمی را مرور کند، اما بین ریشهها و درختان کهنسال باغ که مشارکت زندگی مشترک، عشق، فرزندان و ساختن یک زندگی است، گرفتار شده است. ماهی متعلق به ذهن است، هرکسی که درام را بشناسد از این نقاشی میفهمد که این ماهی باید بدون پیشزمینه (بیکرند) زندگی کند تا از زندگی قبلی خود بگذرد وگرنه باغها با ریشههایی که دارد آن را برمیگردانند. در ناخودآگاه ماهی می دود او اسیر ریشه هایی است که دوستش داشته یا تظاهر به دوست داشتنش کرده و حالا واقعا دوستش دارد، حتی اگر آن را انکار کند. یک روز که در حیاط خانه سالمندان برف می بارد، ریشه هایش زیر درخت گیر می کند، منتظر است، امیدوار است، حقش را می داند و از همه مهمتر، سزاوار است که از او بخواهند کمی بیشتر بماند. باقی مانده. صحنهپردازی، کار خلاقانهای بود که از درختان و باغها برای نمایش آنچه درون ماهی است استفاده میکرد.
اگرچه پیشنهاد زمین بازی و ورزش بزرگسالان در شهرهای اقماری عین واقعیت است. اما حرکت مردم، نشسته و برخاست و اعمالشان بر این وسیله دروغین که حیات نمی بخشد. بلکه روح زندگی را بکش، او باهوش بود. کارگردان با هوشمندی فریم های دیگری را انتخاب می کند که در طول این مقاله از آن ها می گذرم.
بازی ستاره و ستاره
اگرچه این سریال یک ستاره سینما (سوپراستار) داشت و آن پارسا پیروزفر بود. اما ستاره هایی که درخشیدند خانم سهم برومند و آقای علیرضا داودنژاد بودند. هدی زین العابدین ماهی را باورپذیر و نزدیک به زندگی ما متولدین دهه 50 و 60 پارسا پیروزفر در خانه مامان زندهایاد مهرجویی زنده کرد.
اما نتیجه همچنان باقی است، این حق ماهی و همه مردان و زنان است که همه چیز را به مرز نابودی برسانند و ببینند که زندگی روزمره آنها ارزش زیستن دارد، ارزش زیستن را دارد. ماهی باید به مرز مرگ می رسید و قهرمان خودش از تاریکی باز می گشت. زندگی نیازمند ارزش زیستن ندارد.
و اینکه در جامعه ما (چه عرف مردم باشد و چه عرف تحمیلی توسط سازمان ها و نهادها) متاسفانه نمی توان از درد زنان صحبت کرد. زنی که از سرطان سینه رنج می برد نمی تواند آن را در سینما بیان کند. یک زن به عنوان کارگردان نمی تواند تصویری خلق کند که بیانگر رنج خاصی باشد که زنان می کشند.
5757